وقتی فکر میکنم میبینم هر آدمی به نوع خودش خاصه!هیچ آدمی مثل کس دیگه نیست!همه یهجوری با بقیه فرق دارن.اخلاقای خاص خودشونو دارن!گاهی فکر میکنم نزدیک شدن به بعضی از آدما سخته!این که آدم بتونه باهاشون راحت باشه!انگار حریم خاصی دارن!اما بیشتر که فکر میکنم میبینم یهسری از دوستام هم راجع به من همین نظرو دارن!یعنی تا خوب منو نشناختن و اخلاقمو نفهمیدن فکر میکردن من آدم بداخلاق و خودخواهی(نمیدونم دقیق چی باید به جاش بگم؟!این که آها!مثلاً خودمو میگیرم)هستم!اما وقتی یهکم گذشت و بهم نزدیک شدن تازه فهمیدن چجوریم؟!من الان راجع به یکی دو نفر این حس رو دارم.راجع به یکی که همش حس میکنم دوستم نداره و نمیخواد با هم دوست باشیم و واقعاً میگم که این حس رو دوست ندارم و همش حس ناامنی میکنم نسبت بهش!یکی دیگم هست که اخلاقای خاص خودشو داره و از نزدیک شدن بهش میترسم!همیشه سعی میکنم جانب احتیاط رو رعایت کنم که نه اون ضربه بخوره نه من!خیلی هم بهش فکر میکنم اما...خب به جایی نمیرسم!کاش میشد هرشب انقده من خواب نبینم!آخه چرا انقد من خواب میبینم؟!ذهنم درگیره چیه که شبا راحتم نمیذاره و نمیذاره یهخواب راحت بکنم؟!نمیفهمم!خودمو حتی نمیفهمم!دیروز با یکی از همکارا که میریم سیمنا رفتیم یهفیلم دیدیم.راستش موضوع اجتماعی و تلخی داشت!فکرم نمیکردم خوشم بیاد و فقط به خاطر یکی از بازیگراش رفتم.اما خوشم اومد!چون خیلی قشنگ نقشش رو بازی کرده بود!بعدم شب موضوعشو برای بابا تعریف کردم!خدا کنه یهمستأجر خوب اینبار گیرم بیاد!واقعاً از دست مستأجرای بد که انقد اذیتم میکنن حالم بهم میخوره و خسته شدم!دیروز یهفیلم نصفه هم دیدم فکر کنم کمتر از 20دقیقش مونده که بعد از آپدیت کردم خواهم دید!وقتی آدم یهمدت تو بلاگش نمینویسه فراموش میشه و وقتی برمیگرده انگاری داره تنهایی واسه دل خودش زمزمه میکنه!جالبه دوست دارم این حالت رو!مهم نوشتنه که مدتهاست اینطوری ننشستم بنویسم!انگار یهمدت تو ترک بودم اما اینجام بد نیست و میشه توش نوشت!هرچند با کمال بیرحمی زدم و نوشتههای پیشینم رو پاک کردم و فقط چندتاش رو نگهداشتم!یهروز یکی نوشته بود از چیزای خوبی که ممکنه هر از گاهی تو جامعه آدم ببینه!از این که مثلاً یهدوست شب موقع خواب برای دوستش اسمس بزنه که به یادشه و اینا...میدونی من خیلی به یاد دوستام بودم اما انقد بد دیدم،انقد اذیت شدم که دیدم فقط دارم خودم رو از بین میبرم و بهتره بذارمشون کنار!کناره گرفتم.تو لاک خودم جمع شدم.نه به کسی میل میزنم.نه تلفن!اسمس دیگه وقتی خیلی دلم تنگ میشه اونم برای کسی که میدونم دوستم داره میزنم.اما برای کسی که براش علیالسویه هستم دیگه این کارو نمیکنم!خیلیا رو کنار گذاشتم خیلی!از اولم مثل خیلی از آدما لیست بلندبالا نه تو مسنجر نه ف/ب نداشتم!بازم محدودشون کردم.9-8سال پیش بود یکی بهم میگفت دل مهربونی داری.نذار این اخلاقی که داره و با بقیه فرق میکنه رو ازت بگیرن و مثل بقیه شی!اونموقع بهش گفتم که کمکم دارم اینطور میشم!میگن:خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!اذیت شدم خیلی!صبر آدمم حدی داره!تا یهحدی آدم میتونه ایثار کنه.بعد از اون دیگه وقتی هیچی دریافت نکنه تموم میشه!مثل شمع آب میشه و چیزی ازش نمیمونه که بخواد ادامه بده!پس عقبنشینی میکنه!من اونجوری شدم!خلاصه اینطوریا...چندنفرم هستن تو لیستم که کاری به کار من ندارن.اما همین که میبینم هستن.مطلبی مینویسن و یا عکسای قشنگشون رو میبینم دلم شاد میشه.با این آدما اونقد صمیمی نبودم و فقط یهبرهه زمانی دوست بودیم.یا شاید فقط هممدرسهای!اما خب دیدن عکساشون خوشحالم میکنه برای همین نمیتونم حذفشون کنم!فکر کنم فعلاً بسه برم به بقیه کارام برسم.تو اداره هم که فعلاً از داشتن شبکه اینا محرومیم و نمیتونم آن بشم!خونم که محدودیت دارم!
خب حالا که نمیتونم تو بلاگ خودم بنویسم و از اونجایی که خیلیوقته ننوشتم و دلم برای نوشتن تنگ شده و ازونجایی که دلم نخواست تو اولین بلاگم بنویسم،تصمیم گرفتم اینجا بنویسم!
داشتم با خودم فکر میکردم به چی؟به این که آدم گاهی اوقات میخواد خودشو عوض کنه،هی مثلاً میگه اگه رفتم فلانجا دیگه این کارا رو نمیکنم...اما خب یهخرده که میگذره نمیشه.آدم دوباره همون آدم سابق میشه!تغییر سخته!خیلیم سخته!جامون عوض شده.اتاق یهنفره من شده 6نفره!سخته خیلیسخت!چون همه حرف میزنن!بعضیا ولومشون خیلیبالاست و اصلاً رعایتم نمیکنن که بابا آروم!به نظر من آدم باید ملاحظه دیگرانو بکنه.اگه من میخوام موسیقی گوش بدم گوشی میذارم تو گوشم تا مزاحم بقیه نشم!تو خونم معمولاً همینطورم.تا حد ممکن سعی میکنم دیگرانو اذیت نکنم!با خود فکر کردم یعنی بچهها رو دیده؟بعد فکر کردم شاید که نه!اما امروز با چیزایی که شنیدم فکر کنم جواب سوالم آره بوده!دلیلی برای ناراحتی نیست!اصلاً هم ناراحت نیستم!امروز یکی رو با یهدختر دیدم.چقد یاد دوستم افتادم!به نظرم دختره شبیه دختر اون بود!دیگه حتی اگه بیادم من متوجه نمیشم!اما دیگه مهمم نیست!خیلیا دیگه برام مهم نیستن!حتی امروز میخواستم تصمیمی که عجولانه گرفتم رو عملی کنم اما دست نگهداشتم!فکر کنم این مسئله دیر یا زود انجام شه.این که از کدوم طرف باشه ا...اعلم!!قراره برم یهسفر.البته همراه مامانم.خیلیوقته نرفتم اونجا.امیدوارم شرایط مساعد باشه!از همه نظر!امیدوارم حسابکتابام درست باشه و نخوره تو حالم!از این که دیگران به خودشون اجازه دخالت تو کارای آدم میدن بدم میاد!دلیل نداره وقتی من تو کار تو دخالت نمیکنم تو به خودت اجازه اظهار نظر بدی و به این شیوه بد اونو اعلام کنی!اصلاً دوست ندارم این قضیه رو!دیدمش امروز.نشسته بود تو ایستگاه.از جاش بلند نشد.3نفر بینمون فاصله بود.شروع کرد به حرف زدن که دوست ندارم بیام اونجا و از این حرفا!من اما در جواب نگفتم که منم دیگه دوست ندارم برم پیش اونا!اما نمیدونم چرا از جام بلند شدم و رفتم پیشش.دلیلی نداشت!اولاً اون داشت حرف میزد!دوماً اون 9سال کوچیکتر بود!همیشه خودم رو کوچیک میکنم و دست کم میگیرم.چندروز پیش یکی زنگ زد که بیا فلان کارو انجام بده.گفتم کار سختیه!غر میزد که تو اعتمادبهنفس نداری!خب ندارم که چی؟!میگن:کار هرکس نیست خرمن کوفتن!قراره از خونه بلند شه!تنها حسنش این بود که اجاره رو میداد!اما چی؟تا جایی که شنیدم 1سال شارژ نداده!این یعنی یهچیزی حدود 260تومن!پول برقم چندماه نداده!پول تلفنم نداده و چون از ودیعه بیشتر شده اونام زحمت کشیدن 7ماه پیش 1طرفه و 5ماه پیش 2طرفه و چندروز پیشم کلاً سلب امتیاز کردن خط رو!!!بنده مجبور شدم بدهی رو بدم و دوباره ثبتنام کنم!!!جلسه بودم که زنگ زد اومد تلفن رو تحویل بدم کسی نیست.قرار شد من بهش زنگ بزنم.دلیلی نمیبینم دوباره تا خونه تخلیه نشده تلفن بدم اونجا!هرچی زنگ زدیم جوابمون رو ندادن.یعنی هی گفتن 2-1روز دیگه تماس میگیرن اما نگرفتن!1سال همیشه من زنگ زدم اما اونا هیچوقت کارایی که خواستم رو انجام ندادن!باید یکی دو روز دیگه خالی کنه!وقتی اساماسش اومد که جناب...من از 1شنبه اینجام و هروقت بگی تخلیه میکنم!اون علامت سواله منو داشت دیوونه میکرد!به بابا گفتم انگاری یهچیزم بدهکار شدیم بهشون!چقد رو دارن!بابا گفت تو زنگ بزن اما من انقد عصبانی بودم گفتم نمیتونم!به بنگاهم سپردم که مشتری ببره.امیدوارم اینبار آدم درست بیاد.از مستأجرای بیمسئولیت که میزنن همهچی رو دربو داغون میکنن و اذیت حالم دیگه بهم میخوره!واقعاً امیدوارم آدم خوب گیرمون بیاد!فردا کمی زودتر میرم سرکار!این بالای سرمون چیکار میکنن؟1هی راه میرن و بدوبدو میکنن!دیوونه شدیم!همشونم که گوریلن!خدایا ما رو از شر اینا خلاص کن!!میشه؟!پریشب خواب دیدم!مثل هرشب!شبا تا صبح همش خواب میبینم!اما تو خواب انقد عصبی و هیجانزده شدم که با شدت پای راستمو کوبیدم تو دیوار!انگشت سومم ناخش از وسط برگشت و از شدت درد بیدار شدم!صبح دیدم خونمرده شده و وسط ناخنم خط افتاده!هنوز که هنوزه انگشتم درد میکنه!دیگه فعلاً چیزی ندارم بگم.
۳۶ سال پیش در چنین روزی...